أفمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى فما لکم کیف تحکمون؟
(سوره یونس آیه 35)
اگر چه هر یک از استدلالات گذشته در فصول پیشین براى اثبات خلافت بلا فصل على علیه السلام کافى بنظر میرسد ولى براى اتمام حجت و تکمیل مباحث قبلى در این فصل نیز برد پارهاى از دلائل اهل سنت که سستتر از تار عنکبوت است اشاره میشود تا حقیقت امر براى طالبان حق روشن گردد.
دلیل یکمـچون ابو بکر نسبت برسول خدا فداکارى کرده و هنگام هجرت با او سفر کرده و مصاحب او و رفیق غار بود لذا از روى در قرآن نام برده شده و این فضیلت دلیل شایستگى او بر خلافت میباشد.
رد دلیل فوقـاولا چنانکه در فصل یکم این بخش بثبوت رسید امامت و جانشینى رسول خدا منشأ الهى دارد و امام باید از جانب خدا تعیین شده و بوسیله پیغمبر بمردم ابلاغ گردد همانطوریکه برابر آیه تبلیغ در غدیر خم تعیین و ابلاغ گردیده است.
ثانیا مسافرت ابو بکر با آنحضرت طبق قرار قبلى نبوده بلکه تصادفا در راه باو برخورد کرده بود و طبرى در جزء سیم تاریخ خود مینویسد که ابو بکر از عزیمت پیغمبر اطلاعى نداشت .
ثالثا نفس مصاحبت دلیل فضیلت نمیشود زیرا حضرت یوسف نیز در زندان عزیز مصر با دو نفر کافر که بارباب انواع قائل بودند مصاحب بود که در اینمورد خداوند از قول او فرماید:یا صاحبى السجن ءارباب متفرقون خیر ام اللهالواحد القهار؟ (1) اى دو مصاحب و رفیق من آیا خدایان متفرق (که شما قائلید) بهترند یا خداى یکتاى قاهر؟) پس ممکن است دو نفر هم که با هم تضاد عقیده دارند با هم یار و مصاحب شوند.
رابعا این سخن که از ابو بکر در قرآن یاد شده دلیل بر مذمت و طعن او است نه دلیل بر فضیلت او زیرا آیه شریفه چنین است:فقد نصره الله اذ اخرجه الذین کفروا ثانى اثنین اذ هما فى الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا (2) یعنى خداوند پیغمبرش را موقعیکه کافران او را (از مکه) بیرون میکردند یارى نمود و یکى از آندو تن (رسول خدا) که در غار بودند برفیق و همسفر خود (بابو بکر که از ترس مشرکین مکه پریشان و مضطرب بود) گفت اندوهگین مباش که خدا با ما است.
از بیان آیه معلوم میشود که ابو بکر از این مصاحبت و مرافقت اتفاقى پشیمان بوده با اظهار عجز و بیم پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را ناراحت مینمود و آنحضرت او را دلدارى میداد.و اینجا سؤالى پیش میآید که آیا حزن و اندوه ابو بکر براى خدا بوده و عمل نیکى محسوب میشد یا بر عکس صرفا از ترس جان خود اندوهگین بود؟
اگر حزن او در راه خدا بود چرا پیغمبر او را از عمل نیک منصرف میکرد و اگر از ترس جان خود بود در اینصورت این آیه نه تنها بر فضیلت او دلالت ندارد بلکه بز دلى و ترسوئى او را میرساند که در نتیجه این جبن و ضعف پیغمبر را نیز ناراحت میکرده است و خداوند هم در آن غار مخوف پیغمبر را مورد لطف و توجه قرار داده و هیچگونه ارزشى بمصاحبت ابو بکر قائل نشده است زیرا در دنباله آیه مزبور فرماید:فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها.پس خداوند آرامش خاطر بر پیغمبرش نازل فرمود و او را با سپاههاى غیبى که شما ندیدهاید تأیید نمود.طرفداران ابو بکر میگویند خداوند آرامش و سکون خاطر را بابو بکر فرستاد نه برسولش زیرا آنحضرت احتیاجى بآرامش نداشت در پاسخ میگوئیم دنباله آیه میفرماید و او را بلشگرهاى غیبى تأیید کرد و چون مؤید بلشگرهاى غیبى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله است بنا بر این نزول سکینه هم در باره آنحضرت است چنانکه در اول آیه هم میفرماید فقد نصره الله یعنى موقع خروج از مکه هم فقط پیغمبر مورد نصرت خدا بوده نه ابو بکر.
اما اینکه میگویند پیغمبر احتیاجى بآرامش نداشت خداوند در همان سوره صریحا نزول سکینه را در جنگ حنین به پیغمبر بیان فرموده است آنجا که فرماید:ثم انزل الله سکینته على رسوله و على المؤمنین (3) آنگاه خداوند سکون و آرامش را بر رسول خود و مؤمنین نازل فرمود.) پس همچنانکه در این آیه علاوه بر رسول خدا بر مؤمنین هم سکینه نازل شده است در آنجا نیز اگر ابو بکر هم مشمول مفاد آن آیه بود از او هم نام برده میشد و آیه چنین نازل میگشت:
فانزل الله سکینته علیه و على صاحبه و یا فانزل الله سکینته علیهما و ایدهما...ولى مىبینیم ضمیر تثنیه در کار نیست در نتیجه نزول سکینه و آرامش،و تأیید بوسیله لشگرهاى غیبى فقط در باره رسول اکرم است و ابو بکر هم با همان حالت ترس و لرز در غار باقى مانده است و ما از برادران سنى مىپرسیم این چه فضیلتى است که شما براى ابو بکر تراشیدهاید و اگر هم فضیلت را ملاک خلافت میدانید باز هم در داستان هجرت قهرمان این صحنه پر آشوب على علیه السلام بوده است که در همان شب مرگ حتمى را از جان و دل استقبال کرد و در فراش پیغمبر بیتوته نمود و بنا بگفته ابن ابى الحدید و سایر علماى بزرگ عامه آیه و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله (4) در شأن او نازل گشت.فتدبروا یا اولى الابصار!
دلیل دومـمیگویند چون پیغمبر در روزهاى آخر زندگانى خود که بحالت بیمارى در منزل عایشه بسترى بود ابو بکر را براى نماز خواندن با مسلمین بمسجدفرستاد بنا بر این در واقع با همین مأموریت پیشوائى او را بر مسلمین محرز و مسلم نمود!
رد دلیل فوقـاگر نماز خواندن کسى با مسلمین دلیل خلافت او باشد باید قبول کرد که شایستهتر از ابو بکر هم وجود داشته و او عتاب بن اسید بود که هنگام فتح مکه براى خواندن نماز صبح و عشاء و مغرب پیشنماز مسلمین بود در حالیکه براى پیغمبر هم هیچگونه رادع و مانعى وجود نداشت پس کسیکه در مکه یعنى در شریفترین مکانها با وجود خود پیغمبر صلى الله علیه و آله با مسلمین نماز بخواند شایستهتر از ابو بکر است که هنگام ضرورت و بیمارى رسول خدا بمنظور نماز خواندن بمسجد رفته باشد.
از طرفى ابو بکر را پیغمبر نفرستاده بود بلکه موقعى که بلال اذان گفت حال آنحضرت خوش نبود عایشه بمؤذن گفت که بپدرم بگو برود با مردم نماز بخواند و چون حال رسول اکرم صلى الله علیه و آله بجا آمد پرسید چه کسى براى نماز خواندن رفته است؟
عایشه گفت چون شما حال نداشتید من بمؤذن گفتم که ابو بکر با مردم نماز بخواند حضرت براى اینکه مبادا ابو بکر همین نماز خواندن را دستاویز خلافت خود کند با همان حالت بیمارى در حالیکه بعلى علیه السلام و فضل بن عباس تکیه داده بود وارد مسجد شد و در اینموقع فقط تکبیر اول نماز گفته شده بود که رسول خدا وارد محراب گردیده و ابو بکر را پشت سر گذاشت و خود مشغول نماز خواندن شد و باین قسمت اخیر که پیغمبر از نماز خواندن ابو بکر با جماعت ممانعت فرمود خود اهل تسنن اعتراف دارند چنانکه ابن ابى الحدید در قصائد سبعه خود گوید:
و لا کان معزولا غداة برائة
و لا عن صلوة ام فیها مؤخرا (5) .
یعنى على علیه السلام مثل ابو بکر نه از بردن سوره برائت معزول شد و نه از امامت نماز جماعت که قصد آنرا کرده بود بر کنار گردید.
نتیجه اینکه ابو بکر را عایشه براى نماز خواندن بمسجد فرستاده بود نه پیغمبرزیرا اگر آنحضرت چنین مأموریتى بابو بکر میداد دنبال او نمیشتافت و با حال بیمارى بمسجد نمیرفت و او را از اینکار بر کنار نمیکرد.
دلیل سیمـمیگویند رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرموده است.
اقتدوا باللذین من بعدى ابى بکر و عمر.یعنى پس از من باین دو نفر (ابو بکر و عمر) اقتداء کنید!
رد دلیل فوقـاگر خبر بالا صحیح باشد پس تکلیف اینهمه احادیث وارده در باره ولایت على علیه السلام از خود اهل سنت چیست؟مگر میشود هم ابو بکر و هم على علیه السلام پس از پیغمبر جانشین او شوند؟و اگر حضرت رسول صلى الله علیه و آله آندو تن را مقتداى مردم قرار داده پس غوغاى سقیفه که باسم شورا بوجود آمد چه صیغهاى بود و چرا گفتند پیغمبر براى خود جانشینى تعیین نکرده است و باید انتخاب خلیفه از طریق شوراى مسلمین انجام گیرد؟از طرفى اهل سنت حدیث دیگرى نقل میکنند که کار را بغرنجتر میکند و آن اینست که علاوه بر ابو بکر و عمر تمام صحابه را مقتداى مردم قرار میدهند و میگویند پیغمبر فرموده است:ان اصحابى کالنجوم بایهم اقتدیتم اهتدیتم.یعنى اصحاب من مانند ستارگان آسمان هستند که بهر کدامشان اقتداء کنید هدایت مىیابید.
اگر این حدیث صحیح باشد دیگر چه لزومى دارد که مردم بابو بکر بیعت کنند همه اصحاب قابل اقتداء بوده و همگى امام و جانشین پیغمبر میباشند و در اینصورت اصلا مأمومى وجود نخواهد داشت و مسلم است که چه هرج و مرجى بوجود خواهد آمد زیرا اصحاب از نظر مشى دینى با هم مخالف بودند سعد بن عباده با ابو بکر و عمر،طلحه و زبیر با آنان،على علیه السلام نیز در جبهه واحد بوده و با همه آنها مخالف بود و با این ترتیب تکلیف مسلمین سرگردان آنروز چه بوده است؟فساد این حدیث جعلى بقدرى آشکار است که بعضى از علماى اهل سنت نیز آنرا مجعول و ضعیف دانسته و دو تن از راویانش را مجهول الحال و کذاب گفتهاند.
دلائل دیگرى نیز از همین قماش در باره خلفاء گفته شده است که ذکر آنهاباعث کسالت خوانندگان و موجب اطناب کلام خواهد بود.
مباحثه مأمون الرشید با علماى کلام و فقهاى عامه در مورد خلافت و ولایت على علیه السلام مشهور است و تقریبا بتمام دلائل سست و بى اساس اهل سنت پاسخ داده شده است از نظر مزید اطلاع بخلاصه مباحثات مزبور ذیلا اشاره میشود تا حقیقت امر کاملا روشن و آشکار گردد .
مباحثه مأمون با دانشمندان عامه:
این مباحثه را شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا و احمد بن عبد ربه که از علماى اهل سنت است در کتاب عقد الفرید حکایت کرده است که اسحاق بن حماد گفت یحیى بن اکثم ما را جمع نمود و گفت:مأمون دستور داده است که جمعى از اهل کلام و حدیث را نزد او ببرم و من در حدود چهل نفر از علماى هر دو صنف را جمع کردم و مأمون را نیز خبر دادم مأمون بر آنها وارد شد و گفت:
اى جماعت علماء من معتقدم که على علیه السلام پس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جانشین وى بوده است اگر سخن و عقیده مرا قبول دارید و آنرا صحیح میدانید شما نیز اعتراف کنید و اگر بنظر شما این سخن من اشکال و ایرادى دارد با دلیل و برهان آنرا رد کنید ضمنا حشمت و مقام من بهیچوجه مانع حق گوئى شما نشود فقط تقوى را پیشه کنید و از عذاب خدا بترسید و سخن بحق گوئید.
اکنون میل شما است یا شما از من سؤال کنید و یا اجازه بدهید من از شما سؤال کنم.گفتند ما سؤال میکنیم.مأمون گفت شما یک نفر را انتخاب کنید که با من سخن گوید و چنانچه در جائى بخطا رفت شما کمک کنید و از او پشتیبانى نمائید پس یکى از آن گروه چهل نفرى بسخن در آمد و گفت:
اعتقاد ما اینست که پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله ابو بکر بهترین مردم است زیرا روایتى هست که تمام صحابه آنرا نقل نمودهاند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود پس از من باین دو نفر (ابو بکر و عمر) اقتداء کنید بنا بر این باید آن دو نفر بهترین خلق باشند تا مردم بآنها اقتداء کنند!
مأمون گفت روایات و احادیث زیاد است و همه آنها از سه صورت خارج نیستیا همه اخبار صحیح است،یا همه آنها جعلى و باطل است و یا بعضى صحیح و برخى باطل است.
اگر تمام اخبار و روایات صحیح باشد پس این اختلافات از کجا ناشى شده است و چرا بعضى اخبار ناقض بعضى دیگرند و اگر تمام آنها باطل باشد لازم میآید بطلان دین و کهنه شدن شریعت مطهره،پس بعضى از روایات و اخبار صحیح و پارهاى هم باطل است و آنکه صحیح است باید متکى بدلیل و برهان باشد و الا باطل و جعلى خواهد بود.
حال در مقام تجسس دلیل بر میآئیم و چون بمضمون این حدیثى که شما گفتید نگاه میکنیم مىبینیم صدور چنین خبرى از شخص پیغمبر صلى الله علیه و آله که اعقل عقلاء است شایسته نیست زیرا که اقتداء کردن بدو نفر در یکوقت محال است و آن دو نفر یا من جمیع الجهات متحد بودند و یا با هم اختلافاتى داشتند در صورت اول لازم میآید که آندو تن از نظر شکل و جسم و شعور و فکر یکى باشند که آنهم محال است و در صورت دوم اگر اقتداء بیکى شود بدیگرى نشده است و چگونه هر دو بر حق میباشند در حالیکه از نظر عقیده با هم اختلاف داشتند عمر بابو بکر گفت خالد بن ولید را بجهت قتل مالک بن نویره عزل کن و گردنش بزن ابو بکر قبول نکرد عمر متعه زن و حج را تحریم نمود و ابو بکر نکرد ابو بکر بعد از خود خلیفه معین کرد و عمر را بجا گذاشت ولى عمر خلافت را در شوراى شش نفرى محصور نمود و هکذا...دیگرى گفت از رسول خدا روایت شده است که فرمودند:لو کنت متخذا خلیلا لاتخذت ابا بکر خلیلا. (اگر براى خود دوستى اختیار میکردم یقینا ابو بکر را دوست خود قرار میدادم.) .
مأمون گفت این روایت نیز شایسته نیست که از رسول اکرم صلى الله علیه و آله صادر شده باشد زیرا مشهور بین الفریقین است که آنحضرت عقد اخوت و برادرى در میان صحابه انداخت و على علیه السلام را با خود برادر نمود و فرمود من ترا براى خود برادر نمودم،حالا ببین کدامیک از این دو روایت حق و کدامیک باطل است؟دیگرى از علماى حدیث گفت که على علیه السلام بالاى منبر گفت بهترین امت بعد از پیغمبر ابو بکر و عمر بودند؟
مأمون گفت محال است که آنحضرت چنین سخنى گفته باشد زیرا اگر این دو نفر از همه بهتر بودند چرا رسول خدا صلى الله علیه و آله عمرو عاص را امیر آنها کرد و اسامة بن زید را بر آندو فرمانده نمود و باز چرا على علیه السلام پس از پیغمبر میگفت من براى جانشینى پیغمبر بهتر و سزاوارترم و اگر بیم آن نبود که عده کثیرى از دین برگردند حق خود را از آنها میگرفتم و در جاى دیگر فرمود من باین امر احقم زیرا که خدا را بندگى و پرستش میکردم در حالیکه این دو نفر کافر و بت پرست بودند.دیگرى گفت:خبرى بما رسیده است که پیغمبر فرمود ابو بکر و عمر دو آقاى پیران بهشت هستند!!
مأمون گفت این حدیث از رسول خدا صلى الله علیه و آله نیست زیرا در بهشت پیرى وجود ندارد و پیغمبر با شجعیه که زن پیرى بود فرمود عجوزه داخل بهشت نمیشود بلکه پیران جوان میشوند و این آیات را تلاوت فرمود انا أنشاناهن انشاء،فجعلناهن ابکارا،عربا اترابا (6) .بنا بر این،حدیث در شأن حسنین علیهما السلام است که فریقین متفق بصحت آن هستند که پیغمبر فرمود:الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة (7) .
دیگرى گفت پیغمبر فرموده است:اگر من مبعوث نمیشدم عمر به پیغمبرى مبعوث میشد!!
مأمون گفت این خبر کاملا ساختگى است و محال است که از پیغمبر باشد زیرا خداوند فرماید :و اذ اخذنا من النبیین میثاقهم و منک و من نوح و ابراهیم و موسى و عیسى بن مریم (8) .یعنى ما پیش از فرستادن هر پیغمبرى از او میثاق نبوت را گرفتهایم.در اینصورت چگونه کسى که از او میثاق نبوت گرفته نشده به پیغمبرى مبعوث میشد؟دیگرى گفت رسول خدا فرموده است اگر عذاب خدا نازل شود جز عمر بن خطاب کسى نجات نیابد!
مأمون گفت این خبر بر خلاف آیه قرآن است زیرا خداوند به پیغمبرش فرماید:
ما کان الله لیعذبهم و انت فیهم (9) .یعنى اى پیغمبر تا تو در میان امت هستى خداوند آنها را عذاب نمیکند و از مفاد آیه چنین نتیجه بدست میآید که وجود شریف پیغمبر صلى الله علیه و آله مانع نزول عذاب است در اینصورت بفرض اینکه عذاب نازل شود فقط خود آنحضرت نجات یابد و دیگران (من جمله عمر) دچار عذاب شوند.
دیگرى گفت رسول خدا صلى الله علیه و آله شهادت دادند که عمر جزو ده نفر صحابه میباشد که آنها اهل بهشتاند.
مأمون گفت اگر چنین باشد عمر چرا حذیفه را سوگند داد که آیا من هم جزو منافقین هستم؟اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله عمر را تزکیه کرده و به بهشت شهادت داده باشد معلوم میشود که عمر بقول پیغمبر اعتماد نداشته است و این خود دلیل بر کفر عمر میباشد و کفر و بهشت با هم جمع نمیشوند.
دیگرى گفت پیغمبر فرمود که من در یک کفه ترازو قرار گرفتم و تمام امت در کفه دیگرش من از همه آنها سنگینتر بودم سپس ابو بکر بجاى من نشست او نیز مثل من از آنها سنگینتر بود بعد از او عمر قرار گرفت او نیز بهمین افتخار نائل گردید.
مأمون گفت یا از نظر وزن بدن سنگینتر بودند اینکه مسلم دروغ است و بفرض محال صحیح هم باشد فضیلت نیست و یا از نظر اعمال نیک بر تمام امت برترى داشتهاند اینهم بشهادت همگان از اولى دروغتر میباشد زیرا میزان برترى در اسلام اعمال نیک و صالحه است و بشهادت تمام علماء و مورخین هیچکس در زهد و ورع و تقوى و عبادت و اخلاص مانند على علیه السلام نبوده است بنا بر این افضل امت على علیه السلام خواهد بود نه ابو بکر و عمر.
دانشمندان عامه سر بزیر افکنده و سخنى نگفتند مأمون که آنها را بدین حالتدید گفت چرا ساکت شدید؟گفتند تا آنجا که توانائى داشتیم کوتاهى ننمودیم.
مأمون اگر چه آنها را ساکت دید ولى مطالبى را که احتمال میداد از نظر آنها رفته باشد پیش کشید و با سؤال و جوابهاى کوتاه مقصود خود را ثابت نمود.
مأمون پرسید پس از بعثت پیغمبر صلى الله علیه و آله نیکوترین اعمال چه بود؟گفتند پیشدستى و سبقت در ایمان مأمون گفت آیا کسى زودتر از على علیه السلام به پیغمبر ایمان آورده است؟
گفتند ابو بکر زیرا آنروزیکه على علیه السلام زودتر از ابو بکر ایمان آورد هنوز کودک و نا بالغ بود ولى ابو بکر در سن رشد و چهل سالگى ایمان آورده است و روى این حساب ابو بکر از نظر ایمان آوردن بر على سبقت دارد!
مأمون گفت على علیه السلام بنا بدعوت پیغمبر ایمان آورده است دعوت پیغمبر هم بنا بحکم قرآن ان هو الا وحى یوحى جز وحى الهى چیز دیگرى نبوده است و بطور حتم تا خداوند على را در خور این تکلیف نمیدید پیغمبر صلى الله علیه و آله را بدینکار مأمور نمىنمود و اسلام على هم در طفولیت یا بالهام خدا بود و یا بدعاى پیغمبر،اگر اسلام او بالهام بود پس على علیه السلام افضل از همه است که از همان سن کودکى شایسته الهام خداوند بوده است و اگر اسلام وى بدعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله بود باز پیغمبر بنا بمضمون آیه فوق هر چه گوید از جانب خدا گوید و على علیه السلام برگزیده خدا و پیغمبر بوده است و رسول خدا اسلام على را بجهت وثوق و اعتمادى که باو داشت و میدانست که او مؤید من عند الله است پذیرفته است.
باز مأمون پرسید پس از ایمان افضل اعمال چیست؟گفتند جهاد در راه خدا.
مأمون گفت آیا از تمام امت جهاد کسى بپایه جانفشانى و فداکارى على علیه السلام در صحنههاى کارزار رسیده است؟آیا در جنگ بدر اغلب دشمنان را او از پاى در نیاورد؟
یکى از حاضرین گفت در جنگ بدر اگر على چنین بود در عوض ابو بکر هم پهلوى پیغمبر صلى الله علیه و آله نشسته و تدبیر مینمود!مأمون پرسید آیا ابو بکر بتنهائى تدبیر مینمود یا بشرکت پیغمبر و یا اینکه پیغمبر صلى الله علیه و آله بتدبیرات وى نیازمند بود؟آنشخص گفت من پناه مىبرم بخدا اگر یکى از این سه حالت را بپذیرم (10) !
مأمون گفت پس این کناره گرفتن ابو بکر از جنگ و نشستن او در سایبان چه فضیلتى دارد؟اگر تخلف از جنگ و گوشه نشستن موجب فضیلت و افتخار باشد پس خداوند چرا در قرآن از جانبازان و مجاهدین فى سبیل الله تمجید کرده و فرموده است و فضل الله المجاهدین على القاعدین اجرا عظیما (11) .
بعد مأمون باسحاق رو نمود و گفت اى اسحاق سوره هل اتى را قرائت کن اسحاق سوره را خواند تا رسید بآیه و یطعمون الطعام على حبه مسکینا و یتیما و اسیرا (12) .مأمون پرسید این آیات در تعریف کیست؟اسحاق گفت در حق على علیه السلام نازل شده است.مأمون گفت آیا على علیه السلام موقعیکه بمسکین و یتیم و اسیر اطعام مینمود بآنها گفته است که انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاء و لا شکورا (13) ؟
اسحاق گفت چنین خبرى بما نرسیده است مأمون گفت پس مىبینید که خداى تعالى به نیت و سریرت على علیه السلام آگاه بوده و بجهت شناساندن آنحضرت بمردم از یک امر پنهانى و فضیلت باطنى وى خبر میدهد.
مأمون گفت اى اسحاق آیا خبر مرغ بریان که براى پیغمبر صلى الله علیه و آله آورده بودند و آنحضرت بدرگاه خدا عرض کرد خدایا محبوبترین بندگان خود را پیش من بفرست تا در خوردن این مرغ با من شرکت کند و در اینوقت على علیهالسلام سر رسید صحیح است؟اسحق گفت بلى .مأمون گفت قضیه از چهار صورت خارج نیست:
1ـدعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله مستجاب شد و على که محبوبتر از همه بوده بلا فاصله خداوند او را حاضر گردانید.
2ـدعاى پیغمبر مردود شد و على علیه السلام تصادفا آنجا آمد.
3ـخدا با اینکه کسانى را بهتر از على داشت مع الوصف على علیه السلام را فرستاد.
4ـخدا فاضل و مفضول نمىشناخت و همینطور بیحساب على علیه السلام را فرستاد.
اى اسحاق اگر احتمال اول را بپذیرى که مقصود ما حاصل است و از سه احتمال دیگر هر کدام را جرأت دارى و از کفر و گمراهى آن نمیترسى انتخاب کن (14) .
اسحاق مدتى سر بزیر افکند و سپس همان آیه ثانى اثنین اذ هما فى الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا (15) را پیش کشید و از اینکه خدا ابو بکر را رفیق و همصحبت پیغمبر خوانده است خواست فضیلتى براى ابو بکر بتراشد.
مأمون با چهره تعجب آمیز گفت سبحان الله تا چه اندازه پایه دانش و اطلاع تو بلغت،سست و ضعیف است؟مگر حتما صاحب بکسى گفته میشود که در ردیف هم صحبت خود یا همعقیده با او یا از نظر شخصیت از سنخ او باشد؟مگر قرآن از رفاقت یک نفر کافر با مؤمن خبر نمیدهد آنجا که فرماید:
قال له صاحبه و هو یحاوره اکفرت بالذى خلقک من تراب (16) مصاحب او در حالیکه با او محاوره و جدال میکرد گفت آیا کافر شدى بآنکسى که ترا از خاک آفرید؟)
سپس گفت:اما جمله ان الله معنا که براى دلدارى ابو بکر گفته شده استدر اثر حزن و اندوه او بوده است اکنون بگو ببینم این حزن و پریشانى ابو بکر عمل خوب و طاعت بود یا عمل بدو معصیت؟
اگر طاعت و خوب بود چرا پیغمبر صلى الله علیه و آله از آن ممانعت میکرد و اگر معصیت و بد بود پس چه فضیلتى در این مصاحبت براى ابو بکر میتوان قائل شد؟گذشته از این خداوند در غار آرامش خود را بر که فرستاد؟اسحاق گفت بر ابو بکر زیرا پیغمبر صلى الله علیه و آله از آن بى نیاز بود.
مأمون گفت بگو ببینم آنجا که خداوند فرماید:و یوم حنین اذ اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا و ضاقت علیکم الارض بما رحبت ثم ولیتم مدبرین،ثم انزل الله سکینته على رسوله و على المؤمنین (17) .
(روز حنین وقتى که از زیادى عده خودتان خوشتان آمد ولى آن زیادى هیچ سودى بشما نبخشید و زمین با آن پهناورى بر شما تنگ شد و شما از پیش دشمن فرار کردید و بعد از آن خدا آرامش خود را برسول خود و بر مؤمنین فرو فرستاد.) اولا فراریها چه کسانى بودند و باز ماندگان چه کسانى،ثانیا سکون و آرامش بر چه اشخاصى نازل شد؟
مگر نه اینست که ابو بکر و عمر جزو فراریها و على و عباس و پنج نفر دیگر با پیغمبر صلى الله علیه و آله باز مانده بودند و على علیه السلام به تنهائى شمشیر میزد و عباس هم مهار مرکب رسول خدا را گرفته و آن پنج نفر نیز اطراف پیغمبر پروانه وار دور میزدند؟مگر نه اینست که خداوند میفرماید آرامش خود را به پیغمبر و مؤمنین که همین هفت نفر بودند فرو فرستادم پس چطور رسول خدا صلى الله علیه و آله در آنجا از سکون و آرامش الهى بى نیاز نبود و چرا ابو بکر شایستگى این آرامش را پیدا نکرد؟اکنون بگو ببینم کسى که در چنان معرکهاى بدون کمترین ترس و لرزى یکتنه با آن گروه انبوه بجنگد و لطف و آرامش الهى شامل حالش شود افضل است یا کسیکه در غار با وجود پیغمبر شایستگى بهرهمند شدن از آرامشى که بآنحضرت نازل شده است نداشته باشد؟
آیا کسى که شب هجرت را در بستر پیغمبر خوابید و با کمال میل و اخلاصجان خود را براى سلامت و نجات آنحضرت بخطر انداخت افضل است یا کسى که در غار با وجود اینکه رسول خدا در کنارش بود میترسید و اندوهگین بود؟
باز مأمون گفت اى اسحاق آیا حدیث ولایت را (من کنت مولاه فعلى مولاه) قبول دارى؟
اسحاق گفت بلى!مأمون پرسید در اینصورت على علیه السلام بر ابو بکر و عمر اولویت پیدا نمیکند؟
اسحق گفت مردم میگویند این جمله بوسیله زید بن حارثه گفته شده است!
مأمون پرسید پیغمبر صلى الله علیه و آله کجا این خبر را گفته است؟اسحاق پاسخ داد در حجة الوداع.
مأمون پرسید زید کجا کشته شده است؟اسحاق گفت سال هشتم هجرى در جنگ موته.
مأمون پرسید مگر جنگ موته پیش از حجة الوداع نبود؟اسحاق گفت چرا.
مأمون گفت پس چگونه ممکن است این جمله بوسیله زید بن حارثه گفته شود؟
سپس مأمون گفت اى اسحاق آیا حدیث منزلت (انت منى بمنزلة هارون من موسى...) را صحیح میدانى؟اسحاق گفت بلى!
مأمون گفت آیا هارون برادر پدر و مادرى موسى نبود؟اسحاق گفت چرا!
مأمون گفت على هم همینطور بود؟
اسحاق گفت نه زیرا پدر على علیه السلام ابو طالب و مادرش فاطمه بنت اسد بود یعنى پدر و مادرش غیر از پدر و مادر پیغمبر بود.
مأمون گفت هارون پیغمبر هم بود آیا على علیه السلام نیز پیغمبر بود؟اسحاق گفت نه.
مأمون گفت در اینصورت على از چه راهى مانند هارون بود آیا هارون خصوصیت دیگرى هم داشته است؟
اسحاق گفت موسى هارون را در زمان حیات خود یعنى همان وقتى که بمیقات میرفت بر تمام پیروان خود جانشین نمود ولى پیغمبر در جنگ تبوک على علیه السلامرا فقط بر عدهاى از ناتوانان و زنان و کودکان که در مدینه مانده بودند جانشین خود نمود!
مأمون گفت آیا موسى هنگام رفتن بمیقات گروهى را نیز همراه خود برد یا نه؟
اسحاق گفت بلى عدهاى را برد.
مأمون گفت مگر موسى هارون را براى تمام پیروان خود حتى بآنها که برده بود جانشین قرار نداده بود؟اسحاق گفت چرا.
مأمون گفت همین مسأله در باره على علیه السلام نیز صادق است او جانشین پیغمبر براى همه مسلمین بود چه نزد عدهاى که در مدینه بودند مانده باشد و چه دور از عدهاى که همراه رسول خدا بودند قرار گیرد.
اسحاق عاجز و درمانده شد و مأمون تا اینجا تمام فقها و علماى حدیث را از هر دلیلى تهیدست نمود و اشتباه آنانرا از مغز و ذهنشان بیرون آورد آنگاه با دانشمندان کلام وارد گفتگو شد و در اینجا نیز اختیار پرسش را بدست آنها داد یکى از آنها پرسید:آیا امامت على علیه السلام مانند سایر واجبات بما نرسیده است؟
مأمون گفت چرا آنشخص پرسید پس چرا اختلاف فقط در امامت على است و در سایر واجبات اختلافى مشاهده نمیشود؟
مأمون گفت براى اینکه هیچیک از واجبات مثل خلافت مورد توجه و رغبت نبوده و بود نبود سایر واجبات بسود و زیان کسى تمام نمیشود اما خلافت ریاست و فرمانروائى است و هر نفسى طالب آنست و بسیار فرق است بین نماز گزاردن و رئیس قومى بودن.
دیگرى گفت از رسول اکرم صلى الله علیه و آله روایت شده است که فرمود:اجماع مسلمین هر چه را نیک بدانند نزد خدا نیک است و هر چه را بد و زشت بدانند نزد خدا زشت است!
مأمون گفت مقصود پیغمبر در این حدیث باید یکى از دو احتمال زیر باشد.
منظور از اجماع یا اتفاق کل مسلمانان است که البته چنین امرى غیر ممکن است زیرا هر کسى باختلاف ذات خود با دیگرى یکنوع سلیقه و فکرى دارد و یا مراد عقیده گروهى از مسلمین است در اینصورت اختلاف میان گروههاى مختلفهوجود خواهد داشت چنانکه شیعه على علیه السلام را مولا و مقتدا میداند و شما دیگران را (18) .
دیگرى گفت اى خلیفه آیا میتوان معتقد بود باینکه اصحاب محمد صلى الله علیه و آله همگى خطا کرده باشند؟
مأمون گفت اینجا محل خطا نیست چون بعقیده شما آنها امامت را نه از جانب خدا میدانستند و نه از جانب پیغمبر در اینصورت امامت نه واجب خواهد بود (زیرا حکم خدا نیست) و نه سنت (زیرا پیغمبر هم که خلیفه معین نکرده) پس چیزى که نه واجب است و نه سنت آنرا جز بدعت نمیتوان نامید که بدتر از خطا است زیرا در خطا جاى عفو است ولى در بدعت جاى عفو نیست .
یکى دیگر از اصحاب کلام گفت اگر تو مدعى امامت على هستى شاهد بیاور چون مدعى باید گواه و بینه داشته باشد.
مأمون گفت من مدعى نیستم بلکه مقر و معترف بامامت على علیه السلام هستم مدعى کسانى هستند که خود را در نصب و عزل خلیفه صاحب اختیار میدیدهاند آنها باید شاهد بیاورند ولى چون بعقیده شما همه صاحب اختیار و در نتیجه همه مدعى بودهاند و از طرفى شاهد باید غیر از مدعى باشد از اینرو باید از غیر امت پیغمبر صلى الله علیه و آله شاهد بیاورند و متأسفانه این کار عملى نیست.
مباحثات دیگرى نیز میان مأمون و دانشمندان کلام واقع شده است که مأمون همه را پاسخ داده و بالاخره همه علماى حدیث و کلام را مجاب و محکوم ساخته است (19) .
دانشمند معتزلى ابى عثمان عمرو بن بحر الجاحظ که از علماء و محققین اهل سنت است اگر چه در پاره موارد مانند ابن ابى الحدید طرفدارى از شیخین نموده است ولى رساله جداگانهاى نوشته و دلائلى آورده است که پس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جانشین او على بن ابیطالب است نه ابو بکر،و على بن عیسى اربلى آنرا در کتاب خود (کشف الغمه) آورده است و ما براى تکمیل مباحث این فصل ذیلا بطور اختصار آنرا مینگاریم
خلاصه سخنان جاحظ چنین است که میگوید دو فرقه اسلام (سنى و شیعه) با هم اختلاف داشته یکى از آنها میگوید چون پیغمبر صلى الله علیه و آله رحلت فرمود جانشینى براى خود تعیین نکرد و امت را اختیار داد که هر که را خواستند براى جانشینى انتخاب کنند و مردم هم ابو بکر را انتخاب کردند و گروه دیگر معتقدند که رسول اکرم صلى الله علیه و آله على را بجانشینى خود تعیین کرد و او را براى پس از خود پیشواى مسلمین قرار داد و هر یک از این دو گروه ادعاى حقانیت خود را میکنند و چون ما چنین دیدیم هر دو فرقه را نگهداشتیم تا با آنها بحث کنیم و حق را از باطل باز یابیم و از همه آنها پرسیدیم آیا مردم از داشتن یک والى براى اداره کردن امورشان و جمع آورى زکوة اموال و تقسیم آن میان مستحقین و همچنین براى قضاوت میان آنها و استرداد حق مظلوم از ظالم و اقامه حدود و بطور کلى براى حفظ دین ناچارند یا خیر؟همه گفتند بلى ناچارند.
باز از آنها پرسیدیم که آیا مردم مجازند که بدون نظر و توجه بکتاب خدا و سنت پیغمبرشان کسى را براى خود والى کنند؟گفتند خیر مجاز نیستند.
آنگاه از همه آنها پرسیدیم آن اسلامى که خداى تعالى بقبول آن دستور داده است کدام است؟
گفتند اسلام اداى شهادتین است و اقرار بدانچه از جانب خدا به پیغمبر آمده و نماز و روزه و حج بشرط استطاعت و عمل بقرآن و حرام دانستن حرام آن و حلال دانستن حلال آن.
باز از آنها پرسیدیم آیا خدا را بندگان نیکى در میان مخلوقاتش هست که آنها را برگزیند و اختیار کند؟
گفتند بلى.پرسیدیم بچه دلیل؟گفتند خداوند در قرآن فرماید:و ربک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة من امرهم.سپس از آنها پرسیدیم نیکانچه کسانىاند؟گفتند پرهیزکارانند .گفتم بچه دلیل؟گفتند فرمایش خداوند است که:ان اکرمکم عند الله اتقیکم.
گفتیم آیا خدا را میرسد که از میان پرهیزکاران هم بهترین آنها را برگزیند؟گفتند بلى مجاهدین را که با مال و جانشان جهاد میکنند بدلیل قول خداوند تعالى که فرماید:فضل الله المجاهدین باموالهم و انفسهم على القاعدین درجة.
سپس گفتیم آیا خدا را نیکانى از مجاهدین هم هست؟همه گفتند بلى کسانى از مجاهدین که بجهاد سبقت گیرند از بقیه برترند بدلیل آیه:لا یستوى منکم من انفق من قبل الفتح و قاتل.
ما این سخنان را از آنها قبول کردیم زیرا هر دو گروه در آنها وحدت نظر داشتند و تا اینجا دانستیم که بهترین مردم سبقت کنندگان در جهادند.
باز از آنها پرسیدیم که آیا خدا را فرقهاى هم هست که بهتر از آنها باشد؟
گفتند بلى آنهائى که در جهاد رنج و تعب زیاد تحمل کردند و طعن و ضرب و قتلشان در راه خدا بیشتر از دیگران بود بدلیل آیه فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره.
ما هم این سخن را از آنها قبول کردیم و دانستیم و شناختیم که بهترین نیکان کسانىاند که رنج و تعب آنها در جهاد فزونتر و جانفشانیشان در راه خدا بیشتر و از دشمنان زیاد کشنده باشند. (این مطلب که معلوم شد) از آنها در باره این دو مرد یعنى على بن ابى طالب و ابو بکر پرسیدیم که کدامیک از آندو تن رنج و تعبش در جنگ بیشتر و بلاء و گرفتاریش در راه خدا فزونتر بود؟هر دو فرقه اجماع کردند که على بن ابیطالب طعن و ضربش بیشتر و جنگش شدیدتر بود و او همیشه از دین خدا و از پیغمبر دفاع میکرد بنا بر این از آنچه گفتیم ثابت شد که باجماع هر دو گروه و بدلالت کتاب و سنت على علیه السلام افضل است.
باز از آنها سؤال کردیم که از متقین کدام بهتراند؟گفتند آنها که از پروردگارشان میترسند چنانکه خداوند فرماید:اعدت للمتقین الذین یخشون ربهم سپس از آنها پرسیدیم چه کسانى از خدا میترسند؟
گفتند علماء بدلیل آیه:انما یخشى الله من عباده العلماء.باز از آنهاپرسیدیم که داناترین مردم کیانند؟گفتند آنکه داناتر باشد بعدل،و هدایت کنندهتر باشد بسوى حق و سزاوارتر باشد باینکه متبوع باشد نه تابع بدلیل فرمایش خداى تعالى:یحکم به ذوا عدل منکم که حکومت را بصاحبان عدل قرار داده است.
ما این سخن را نیز از آنها قبول کردیم و سپس پرسیدیم که داناترین مردم بعدل کیست؟گفتند آنکه بیشتر دلالت کند بعدل.پرسیدیم چه کسى از مردم بعدل بیشتر دلالت میکند گفتند آنکه بیشتر بحق هدایت میکند و شایستهتر باشد که متبوع گردد نه تابع بدلیل قول خداى تعالى :افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى. (آیا آنکه بسوى حق هدایت میکند براى متابعت سزاوارتر است یا آنکه خود راه را نمیداند مگر اینکه هدایت شود) .
بنا بر این کتاب خدا و سنت پیغمبر و اجماع هر دو فرقه دلالت میکنند بر اینکه افضل امت پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله على بن ابیطالب است زیرا که جهادش از همه بیشتر است در نتیجه از همه اتقى است و چون اتقى است پس اخشى است و چون اخشى است لذا از همه اعلم است و چون اعلم است پس،از همه بیشتر بعدل دلالت میکند و چون اعدل است پس بیشتر از همه،امت را بسوى حق دعوت مینماید و در نتیجه سزاوارتر است که متبوع و حاکم باشد نه تابع و محکوم . (20)
پىنوشتها:
یعنى على علیه السلام مانند ابوبکر نبود که در غار دلش بلرزد از ترس(مشرکین مکه) و روز بدر در سایبان پنهان شود و جنگ نکند.
(11) سوره نساء آیه 95
(12 و 13) سوره هل اتى آیه 8 و 9
(14) حدیث مرغ بریان در کتب عامه من جمله در مناقب ابن مغازلى ص 156ـو ینابیع المودة ص 56 نقل شده است.
(15) سوره توبه آیه 40
(16) سوره کهف آیه 37
(17) سوره برائت آیه 25 و 26
(18) باز هم حقانیت و استحقاق على علیه السلام براى جانشینى پیغمبر صلى الله علیه و آله از سخن آنان اثبات میشود زیرا تنها کسى که تمام مسلمین(اعم از شیعه و سنى) بر او اتفاق کردهاند على علیه السلام است ولى دیگران فقط مورد قبول اهل سنت بوده و شیعیان آنها را قبول ندارند.
(19) عیون اخبار الرضا باب 44ـعقد الفرید جلد 2 ص 125
(20) کشف الغمه ص 12ـ 13
دو دلیل عقلى و اصولىقل هذه سبیلى ادعو الى الله على بصیرة انا و من اتبعنى. (سوره یوسف آیه 108) در این فصل صرف نظر از کلیه مباحث گذشته در باره ولایت على علیه السلام و بدون استناد بآیات و روایات وارده فقط به بحث عقلى و استدلالى پرداخته و نتیجه را بمعرض قضاوت بى طرفانه میگذاریم؟ دلیل یکم:در اینکه خود پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله صاحب وحى و قرآن بوده و عالم برموز آفرینش و اولین شخصیت بشرى از نظر کمال و اخلاق بود میان تشیع و تسنن اختلافى نیست. اکنون میگوئیم جانشین پیغمبر صلى الله علیه و آله پس از آنحضرت هر کسى باشد لا اقل باید آدم درستکارى باشد.براى اینکه بنفع حریف سخن گفته باشیم از کلیه شرایط لازمه امامت صرف نظر کرده و فقط درستکارى را ملاک عمل قرار میدهیم زیرا کسى که درستکار هم نباشد اصلا شایستگى دخالت در هیچ کار مردم را ندارد چه رسد باینکه در مسند پیغمبر بنشیند و البته این سخن مورد قبول تمام مردم روى زمین خواهد بود بدلیل اینکه اصل بر اینست که همه مردم درستکار باشند حال اشخاص عادى فاقد صفت مزبور شدند چندان مهم نیست اما بر خلیفه مسلمین یعنى بر کسى که ادعاى جانشینى پیغمبر را داشته و مسند آنحضرت را اشغال کرده است فرض و حتم است که امین و درستکار باشد و این امانت و درستکارى تنها در مورد خلیفه بلا فصل نیست بلکه شرط دائمى و اصلى خلافت است که تمام جانشینان پیغمبرباید صدیق و امین باشند،از نشانهها و علائم درستکارى اینست که شخص امین بحق خود قانع بوده و بحقوق دیگران تجاوز نمیکند.از طرفى اگر چیزى یا مقام و عنوانى تماما و فى نفسه مورد ادعا و تصاحب دو نفر قرار گیرد نظر بمحال بودن اجتماع ضدین نمیتوان ادعاى هر دو نفر را صحیح دانست. مثلا اگر دو نفر (در زمان واحد) هر یک جداگانه ادعاى مالکیت ششدانگ خانهاى را داشته باشند و یا ادعاى ریاست یک کارخانه و یا مدیریت شرکتى را بکنند نمیتوان سخن هر دو را صحیح دانست زیرا ششدانگ خانه یا مال اولى است و یا متعلق بدومى است و رئیس کارخانه و مدیر شرکت نیز یکى از آندو تن خواهد بود و هر دو نفر در ادعاى خود صادق نمیباشند (1) . اکنون پس از تمهید این مقدمات به بیان مطلب مىپردازیم. اختلافى که پس از رحلت رسول اکرم در میان امت اسلام بوجود آمد (اگر چه این اختلاف در زمان حیات آنحضرت نیز بالقوه وجود داشته است) مسأله خلافت و جانشینى پیغمبر صلى الله علیه و آله بود بعقیده تشیع خلیفه بلا فصل على علیه السلام است و بعقیده تسنن ابو بکر اولین جانشین پیغمبر است یعنى على علیه السلام مدعى بود که مقام امامت منصب الهى است و رسول اکرم صلى الله علیه و آله بامر الهى مرا بجانشینى خود تعیین و معرفى نموده است ابو بکر نیز بنا بعقیده خود و بحکم اجماع سقیفه این مقام را حق خود میدانست!و ما قبلا ضمن تمهید مقدمات ثابت کردیم که بنا بمحال بودن اجتماع ضدین نمیشود ادعاى هر دو نفر صحیح باشد و ناچار یکى از آن دو در ادعاى خود کاذب بوده و در نتیجه خلافت بلا فصل حق او نخواهد بود و این مسأله مانند یک مسأله ریاضى حل شده است که دو جواب مختلف پیدا کرده است یعنى بعقیده تشیع خلیفه بلا فصل على علیه السلام بوده و ابو بکر در دعوى خود کاذب است و بعقیده تسنن ابو بکر بحکم اجماع خلیفه اول میباشد.آنانکه اندک اطلاعى از ریاضیات مقدماتى دارند میدانند که در حل مسائل ریاضى براى حصول اطمینان از صحت حل آن پس از بدست آوردن جواب مسأله آنرا با مفروضات مسأله تطبیق و عمل میکنند اگر درست در آمد حل آن مسأله صحیح بوده و الا غلط میباشد. براى روشن شدن مطلب یک مسأله ساده اعمال اربعه را ذیلا حل نموده و سپس بتوضیح مىپردازیم . مسأله: بزازى 50 متر پارچه خرید از قرار مترى 40 ریال،موقع فروش 20 متر آنرا مترى 45 ریال فروخت تعیین کنید بقیه پارچه را مترى چند بفروشد تا جمعا 340 ریال سود برد؟ حال فرض کنید دو نفر محصل این مسأله را حل کرده و جواب آنرا یکى 48 ریال و دیگرى 60 ریال در آورده است و چنانکه گفته شده مسلما نمیشود هر دو صحیح باشد و حتما یکى از این دو جواب غلط است و براى تعیین صحت و سقم آنها باید هر دو جواب را با مفروضات مسأله آزمایش کنیم تا هر کدام از آندو با مفروضات مزبور وفق داد صحیح بوده و الا آن جواب غلط خواهد بود. اگر جواب اولى یعنى 48 ریال را آزمایش کنیم با مفروضات مسأله وفق میدهد زیرا بزاز 50 متر پارچه خریده و هر مترى 40 ریال پول داده پس جمع پرداختى بزاز دو هزار ریال (40 2000*50) میباشد و چون قرار است 340 ریال هم سود برد پس باید تمام پارچه را بمبلغ دو هزار و سیصد و چهل ریال (340 2340+2000) بفروشد. از طرفى 20 متر از آن پارچه را مترى 45 ریال فروخته است پس پولى که از این بابت گرفته نهصد ریال (45 900*20) میباشد حال بقیه پول را که یکهزار و چهار صد و چهل ریال است (900 1440ـ2340) باید از بقیه پارچه که 30 متر (20 30ـ50) است بدست آورد در اینصورت باید مترى 48 ریال بفروشد زیرا (30 48:1440) پس این جواب کاملا درست است.اما اگر جواب دومى مسأله یعنى 60 ریال را حساب کنیم پول فروش بقیه پارچه یکهزار و هشتصد ریال (60 1800*30) میشود که با پول فروش 20 متر اولى دو هزار و هفتصد ریال (900 2700+1800) میشود و چون پرداختى بزاز را از آن کم کنیم سود بزاز بدست میآید که هفتصد ریال (2000 700ـ2700) میشود و این جواب دومى یعنى 60 ریال غلط است زیرا فرض بر این بود که بزاز 340 ریال سود کند نه 700 ریال. اکنون جواب تشیع و تسنن را در حل مسأله خلافت بلا فصل که مانند مسأله ریاضى حل شده است با مفروضات آن مسأله که در مقدمه این فصل گفته شد آزمایش میکنیم تا ببینیم کدامیک از این دو جواب صحیح میباشد. اگر عقیده تشیع را بپذیریم با مفروضات مسأله وفق میدهد زیرا بعقیده تشیع از دو نفر مدعى خلافت (على و ابو بکر) على علیه السلام راست میگفت و خلافت حق او بود و ابو بکر اجحاف میکرد و در نتیجه آدم درستکارى نبود که جانشین پیغمبر باشد لذا تشیع على علیه السلام را بخلافت بلا فصل پذیرفته و ابو بکر را در ادعاى خود کاذب و او را غاصب میداند. اما چنانچه عقیده تسنن را که جواب دوم مسأله است بپذیریم با مفروضات آن وفق نمیدهد زیرا بعقیده اهل سنت اگر ابو بکر در ادعاى خود راستگو و صدیق بود در اینصورت باید بگویند على علیه السلام دروغ میگفت و میخواست بحق ابو بکر تجاوز کند در نتیجه على علیه السلام آدم درست کار و امین نبود که جانشین پیغمبر باشد. ما از اهل سنت مىپرسیم در صورتیکه على علیه السلام درستکار و امین نبود و میخواست بحق ابو بکر تجاوز کند چرا پس از خلفاى ثلاثه بسراغ او رفتند و با هزار لابه و التماس او را خلیفه کردند؟ مگر در مقدمه نگفتیم که جانشین پیغمبر باید درستکار باشد و چنین جانشینى باید همیشه و در هر مقام درستکار باشد چه خلیفه اول شود چه خلیفه چهارم چه خلیفه دهم.پس مىبینیم که جواب اهل سنت با مفروضات مسأله جانشینى وفق نمیدهد و از طرفى چون على علیه السلام را بدرستکارى و در نتیجه بخلافت پذیرفتهاند و در اینمورد با شیعه اشتراک نظر دارند لذا ابو بکر خواه نا خواه از امر خلافت مردود و بر کنار خواهد بود. بعضى از اهل سنت براى رهائى از این بن بست گفتهاند که خود على علیه السلام بخلافت ابو بکر راضى شد و با او بیعت نمود! ما در پاسخ آنان گوئیم که اولا بطلان این سخن بسیار واضح و آشکار است زیرا برابر اخبار وارده از اهل سنت على علیه السلام را چند مرتبه اجبارا نزد ابو بکر بردند و حتى مدتى که حضرت زهرا علیها السلام در قید حیات بود آنجناب بیعت نکرد. ثانیا بیعت باجبار دلیل رضایت نمیشود و از کلام آنحضرت معلوم میشود که این بیعت باجبار بوده و چارهاى جز این نداشته است چنانکه سابقا در خطبه شقشقیه بیان گردید که چگونه از خلفاى ثلاثه شکایت و تظلم نموده است و همچنین در خطبههاى دیگر نیز نا رضایتى خود را از آنها اظهار داشته است کما اینکه در خطبه 215 فرماید:اللهم انى استعدیک على قریش فانهم قد قطعوا رحمى و اکفؤا انائى و اجمعوا على منازعتى حقا کنت اولى به من غیرى.یعنى خدایا از تو یارى میطلبم بر قریش که رحم مرا قطع کردند و اساس خلافتم را بر هم زدند و براى منازعه با من اجماع نمودند و حقى را که من از دیگران بآن سزاوارتر بودم بردند . و باز در خطبهاى که پس از بیعت با آنحضرت بالاى منبر ایراد کرده است فرماید:لا یقاس بال محمد صلى الله علیه و آله من هذه الامة احد و لا یسوى بهم من جرت نعمتهم علیه ابدا،هم اساس الدین و عماد الیقین،الیهم یفىء الغالى و بهم یلحق التالى،و لهم خصائص حق الولایة و فیهم الوصیة و الوراثة،الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله.یعنى کسى از این امت بآل محمد علیهم السلام مقایسه نمیشود و آنانکه پیوسته از نعمت (علم و هدایت) آنها بهرهمند میشوند با آنان برابرى نمیکنند،آنها اساس و پایه دین و ستون ایمان و یقین مىباشند،افراط گران باید بسوى آنها برگردند و عقب ماندگان و وا ماندگان بدانها ملحق شوند،خصایص امامت حق ایشان است و وصیت و وراثت پیغمبر در باره آنها است،الان (که من بخلافت رسیدهام) حق بسوى اهلش برگشته و بمحل خود نقل گردیده است. (خطبه 2) دلیل دوم:فرض کنیم بنا بعقیده اهل سنت امامت موهبت و منصب الهى نیست پیغمبر صلى الله علیه و آله هم براى ملت اسلام جانشینى معین نکرده بود لذا انتخاب خلیفه باجماع مسلمین در سقیفه بنى ساعده واگذار شده بود. اولا چون انتخاب جانشین پیغمبر مربوط بکلیه مسلمین بود بایستى تمام قبائل مسلمان عرب در آن شورى شرکت میکردند تا عقیده و نظریه اکثریت معلوم میگردید در صورتیکه قبیله خزرج و بنى هاشم و مسلمین سایر شهرهاى اسلامى مانند مکه و نجران و یمن و غیره از آن بى خبر بودند و گروهى از صحابه نیز با ابو بکر بیعت نکردند چنانکه یعقوبى در تاریخ خود مینویسد :قد تخلف عن بیعة ابى بکر قوم من المهاجرین و الانصار و مالوا مع على بن ابیطالب (2) .خود حضرت امیر علیه السلام در اینمورد بابو بکر خطاب کرده و فرماید: فان کنت فى الشورا ملکت امورهم یعنى اگر تو در شوراى سقیفه صاحب امور مردم شدى این چه جور شورائى بود که مشورت کنندگان غایب بودند. جریان امور در سقیفه به بلوا و توطئه و تبانى بیشتر شبیه بود تا بیک شوراى حقیقى زیرا ابو بکر و عمر و ابو عبیده قبلا نقشه آنرا طرح کرده بودند که خلافت را از دست بنى هاشم خارج سازند و به ترتیب آنرا تصاحب نمایند چنانکه عمر هنگامیکهشوراى شش نفرى را تشکیل میداد گفت اگر ابو عبیده زنده بود خلافت حق او بود و این قول تنها از محققین شیعه نیست بلکه علماى معتزله مخصوصا ابن ابى الحدید بدین مطلب اشاره کرده حتى پرفسور لامیس مستشرق معروف نیز پس از تحقیقات زیاد وجود چنین قرار داد محرمانه قبلى را تأیید کرده است بنا بر این اسم این اجماع را که دستاویز اهل سنت است نمیتوان شورا گذاشت که عده معدودى در یک محل سر پوشیده جمع شوند و با جدال و هیاهو یکى را بخلافت انتخاب کنند در صورتیکه اگر هم واقعا میخواستند بوسیله آراء مردم کسى را انتخاب نمایند لازم بود همچنانکه در عصر حاضر در کشورهاى جهان مرسوم است قبلا روز تشکیل شورا را باطلاع همگان میرسانیدند اگر چه اصل موضوع یعنى انتخاب امام از اختیار و صلاحیت شوراى حقیقى هم خارج است. ثانیا فرض کنیم که این اجتماع،شوراى حقیقى بود و واقعا هم بارى انتخاب خلیفه تشکیل شده بود! آیا کسى که براى این امر خطیر و مهم انتخاب میشود نبایستى نسبت بسایر مسلمین از نظر صفات روحى و ملکات نفسانى و سجایاى اخلاقى امتیاز و فضیلتى داشته باشد؟ ما از اهل سنت مىپرسیم چه کسى افضل و بهتر امت بود؟ آیا در شجاعت و سخاوت و قضاوت و حکمت و علم و عدل و تقوى و سایر صفات عالیه مقدم بر على علیه السلام کسى وجود داشت؟مگر مورخین و محدثین عامه نقل نمیکنند که پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:اعلمکم على،افضلکم على،اعدلکم على،اقضاکم على،اتقیکم على و هکذا ...پس با بودن تمام این صفات در وجود على علیه السلام چرا دیگرى را انتخاب کردند؟مگر خود ابو بکر بروایت غزالى و ابن ابى الحدید و دیگران بالاى منبر نگفت:اقیلونى و لست بخیرکم و على فیکم.یعنى مرا رها کنید در حالیکه على در میان شما است من بهترین شما نیستم . (3) بفرض اینکه براى جانشینى آنحضرت نصى هم وجود نداشت افضلیت او بر تمام مسلمین کافى بود که از طریق شورا هم که باشد او را براى خلافت انتخاب کنند چنانکه ابن ابى الحدید گوید :انه (على علیه السلام) کان اولى بالامر و احق لا على وجه النص بل على وجه الافضلیة فانه افضل البشر بعد رسول الله و احق بالخلافة من جمیع المسلمین (4) . یعنى على علیه السلام بامر خلافت سزاوارتر و احق بود نه از جهت نص بلکه از نظر افضلیت زیرا او پس از رسول خدا صلى الله علیه و آله افضل تمام بشر بوده و بمقام خلافت از تمام مسلمین احق بود. حال در این قضیه عقل سلیم چه حکم میکند؟آیا کسى را باید انتخاب کرد (ابو بکر) که میگوید اگر در گفتار و کردارم خطا کردم مرا رهنمائى کنید یا على علیه السلام را که میفرماید من در میان شما باحکام قرآن فتوا میدهم و در میان مسیحیان باحکام انجیل و در بین یهود باحکام توراة بطوریکه اگر خداوند این کتابها را بنطق آورد حکم و فتواى مرا تصدیق میکنند (5) . خلیفه مسلمین باید در درجه اول یک رهبر و فرمانده خوبى باشد و عجز و ترس و لرز در دل و قلب او وجود نداشته باشد در اینصورت آیا ابو بکر و عمر را باید انتخاب کرد که بقول ابن ابى الحدید و سایر علماى عامه در احد و خیبر و حنین و سایر جنگها فرار کردند یا على علیه السلام را که یکتنه در برابر سیل دشمن ایستادگى کرده و صدها قهرمان رزمنده را بخاک و خون کشید و با شمشیر آتشبار خود دین اسلام را بر پا نمود و مسلما اگر آنحضرت نبود اسلام با شکست قطعى مواجه میشد چنانکه ابن ابى الحدید گوید: الا انما الاسلام لو لا حسامه در غزوه خندق عمر اصرار داشت که پیغمبر صلى الله علیه و آله با مشرکینمکه صلح کند و میگفت عمرو بن عبدود فارس یلیل است و با او نمیتوان جنگید و بجاى اینکه در صدد دفع دشمن باشد از ترس عمرو بمدح او مىپرداخت و روحیه مسلمین را ضعیف میکرد امام على علیه السلام نه تنها آن فارس یلیل را بخاک هلاکت افکند بلکه خلوص نیتى از خود نشان داد که پیغمبر فرمود پاداش ضربت على در روز خندق از اجر عبادت ثقلین افضل است. و عجب اینکه خود عمر به ترسوئى خود و شجاعت على علیه السلام اقرار کرده و در حضور چند نفر به سعید بن عاص که پدرش در جنگ بدر بدست حضرت امیر کشته شده بود اعتراف میکند که من در آنروز میخواستم پدرت را بکشم ولى دیدم او چنان براى قتل و کشتار تلاش میکند مثل اینکه گاوى با شاخش حمله مىنماید و از شدت خشم دو طرف دهانش مانند قورباغه کف کرده بود چون او را بدینحال دیدم ترسیدم و از پیش او گریختم و او بمن گفت اى پسر خطاب کجا میگریزى؟در اینحال على بر او حمله کرد و بخدا سوگند هنوز از جایم تکان نخورده بودم که او را بقتل رسانید (7) .باز هم از اهل تسنن مىپرسیم که آیا براى جانشینى پیغمبر کسیکه مثل عمر بیسواد است (و میگوید همه شما از من داناترید حتى زنهاى پرده نشین) باید انتخاب شود یا،على علیه السلام که میفرماید:سلونى قبل ان تفقدونىـان ههنا لعلما جما. (8) در سایر صفات و شرایط لازمه نیز احدى را با آنحضرت یاراى مقایسه و برابرى نیست و این خود دلیل بر خلافت و ولایت اوست چنانکه خلیل بن احمد بصرى گوید:احتیاج الکل الیه و استغنائه عن الکل دلیل على انه امام الکل.یعنى نیازمندى همگان باو و بى نیازى او از همه،دلیل بر اینست که او امام و پیشواى همه مردم است. اهل سنت در اینجا از پاسخ در مانده شده و هیچگونه راه فرارى ندارند جز اینکه میگویند على علیه السلام جوان بود و چون عده زیادى را در غزوات کشته بود لذا افکار عمومى آنزمان مخالف با خلافت او بود اما ابو بکر مرد مسنى بوده و مردم نیز از او راضى بودند.حقیقة چه سخن مضحکى است؟ اولا کثرت سن که دلیل امتیاز نیست ثانیا اگر زیادى سن را ملاک خلافت بدانیم اشخاص دیگرى هم بودند که از ابو بکر مسنتر بودند حتى پدر ابو بکر ابو قحافه در قید حیات بود و نوشتهاند که وقتى خلافت ابو بکر را بابى قحافه تبریک گفتند گفت چگونه پسر من از میان همه صحابه پیغمبر خلیفه شده است؟گفتند براى اینکه سنش بیشتر از دیگران بود گفت با این حساب من که پدر او هستم بدینکار از او سزاوارترم! بعضى از مورخین نوشتهاند که خود ابو بکر بپدرش که در آنموقع در مکه بود نامهاى باین عنوان نوشت که از ابى بکر خلیفه رسول خدا بسوى پدرش ابى قحافه بدان که مردم جمع شدند و مرا بعلت زیادى سن بخلافت برگزیدند!! ابو قحافه در جواب نوشت پسرم تو در این یک سطر نامه سه جا لغزش پیدا کردهاى اول اینکه نوشتهاى خلیفه رسول خدا در حالیکه رسول خدا ترا خلیفه نکرده است.دوم نوشتهاى مردم مرا بخلافت برگزیدند و این سخن با گفتار اولى تو تناقض دارد،سوم نوشتهاى که این انتخاب بجهت زیادى سن من بوده است در اینصورت من بخلافت از تو سزاوارترم چون از نظر سن پدر تو هستم (9) . ثالثا شخص جوان براى این مورد توجه براى خلافت نیست که در اثر کمى سن و عدم تجربه ترسو میشود،خام و ناپخته است،حریص مال و نادان است،گرم و سرد روزگار را نچشیده و آن تجربه و دانائى پیر را ندارد. اما در صورتیکه خود اهل سنت اقرار میکنند که على اعلم و اشجع و اسخىو اتقى است دیگر چه جاى نقص باقى میماند؟در اینصورت جوانى نه تنها براى على علیه السلام نقص نبود بلکه موجب اولویت خلافت وى هم میباشد زیرا آنحضرت جوان بود انرژى و نیروى بیشترى داشت و میتوانست فعالیت زیادترى بکند یعنى اگر همان صفاتى را که على علیه السلام داشت بفرض محال ابو بکر هم دارا بود باز حق تقدم با على علیه السلام بود زیرا فعالیت و مبارزه و پشتکار او بعلت جوانى بیشتر بود و امت اسلامى را بهتر میتوانست رهبرى کند. رابعا این سخن که افکار عمومى بعلت قتل و کشتار على علیه السلام در جنگها موافق با خلافت او نبود حرفى است بسیار پوچ و بى منطق زیرا آنحضرت کسى را بخاطر اغراض شخصى نکشته بود بلکه قتل و کشتار او در غزوات صرفا در راه خدا و براى پیشرفت دین و اعلاى کلمه توحید بود. خامسا علت انتخاب ابو بکر را بخلافت در آن شوراى کذائى پس از گفتگو و بحث و جدال قرابت و مصاحبت پیغمبر صلى الله علیه و آله دانستند و مهاجرین با این استدلال انصار را پاسخ گفتند اگر ملاک خلافت قرابت پیغمبر بود باز جاى این سؤال است که چرا على علیه السلام را انتخاب نکردند که هم جزو صحابه بود هم قرابت سببى داشت و هم نسبى و هم بحکم آیه السابقون السابقون اولئک المقربون اول کسى است که دعوت پیغمبر را پذیرفته و باسلام گرویده است چنانکه خود آنجناب فرماید:سبحان الله اتکون الخلافة بالصحابة و لا تکون بالصحابة و القرابة .آنگاه بابو بکر خطاب کرده و فرماید: و ان کنت فى القربى حججت خصیمهم پىنوشتها: (1) ممکن است هر دو نفر در ادعاى خود دروغگو باشند یعنى خانه بهیچیک تعلق نداشته و رئیس و مدیر کارخانه و شرکت هیچیک از آنها نباشد بلکه شخص ثالثى باشد اما صادق بودن هر دو محال است و این همان ضدین است که از نظر منطق اجتماعشان محال و ارتفاعشان امکان پذیر میباشد. (2) گروهى از مهاجرین و انصار از بیعت ابوبکر تخلف کردند و بعلى علیه السلام رو آوردند،آنگاه از عدهاى مانند سلمان و زبیر و عمار و اباذر و مقداد و عباس بن عبد المطلب و دیگران نام مىبرد. (3) امام من سلونى گفت امام تو اقیلونى دو لفظ است این و زین منطق توان بشناخت هر یک را (4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد اول. (5) ینابیع المودة ص 74 (6) ترجمه این بیت و ابیات دیگرى از قصیده خامسه در صفحات قبلى نگاشته شده است (7) ارشاد مفید جلد 1 باب 2 فصل 20 حدیث 4 (8) علماء و مفسرین عامه مانند زمخشرى و سیوطى و دیگران نوشتهاند که روزى عمر گفت هر کس مهر زنان را زیادتر از چهار صد درهم بکند آن زیادتى را میگیرم و به بیت المال میدهم زنى از پشت پرده صدا زد اى عمر سخن تو خلاف قول خداست که(در سوره نساء) فرماید و ان اردتم استبدال زوج مکان زوج و اتیتم احدیهن قنطارا فلا تأخذوا منه شیئا.عمر درمانده و مبهوت شد و گفت کلکم افقه من عمر حتى المخدرات فى الحجال. (9) پیغمبر شناخته شده جلد 1 ص 110 نقل بمعنى. |
اولاد آنحضرتمورخین تعداد اولاد على علیه السلام را مختلف نوشتهاند و تا سى و شش تن (18 پسر و 18 دختر) ثبت کردهاند شیخ مفید و علامه طبرسى 27 اولاد براى آنحضرت ذکر کردهاند و ما ذیلا بطور اختصار بدانها اشاره مینمائیم. 1ـ حسن بن على علیهما السلام بزرگترین اولاد آنحضرت بوده و براى دانستن شرح حال و تاریخ زندگانى او بکتاب حسن کیست؟تألیف نگارنده مراجعه شود (1) . 2ـ حسین بن على علیهما السلام دومین اولاد على علیه السلام بوده و براى دانستن شرح حال و تاریخ زندگانى او بکتاب حسین کیست؟تألیف نگارنده مراجعه شود (2) . 3ـ زینب کبرى (عقیله) در سال ششم هجرى بدنیا آمد و در حباله نکاح پسر عم خود عبد الله بن جعفر بود. 4ـ زینب صغرى که کنیهاش ام کلثوم بود. مادر این چهار تن فاطمه زهرا دختر رسول اکرم صلى الله علیه و آله و اولین زوجه على علیه السلام بود و تا فاطمه علیها السلام در قید حیات بود آنحضرت زوجه دیگرى در اختیار نداشت .ـمحمد حنفیه که کنیهاش ابو القاسم و مادرش خوله دختر جعفر بن قیس حنفیه است. 6 و 7ـ عمرو رقیه که توأم (دو قلو) بدنیا آمدند و مادرشان ام حبیب دختر ربیعه است. 8 و 9 و 10 و 11ـ عباس (حضرت ابو الفضل) و جعفر و عثمان و عبد الله که هر چهار تن در کربلا بدرجه رفیعه شهادت نائل آمدند و مادرشان ام البنین دختر حزام بن خالد کلابى است که در رثاء فرزندانش گوید: یا من راى العباس کر على جماهیر النقد و على علیه السلام ام البنین را برهنمائى عقیل تزویج نمود چون عقیل بانساب عرب آشنا بود حضرت باو فرمود که براى من زنى اختیار کن تا فرزند شجاعى آورد عرض کرد ام البنین کلابیه را تزویج کن که از پدران او شجاعتر کسى در قبائل عرب نبوده است و مقصود على علیه السلام وجود حضرت ابو الفضل بود که با برادران دیگرش در رکاب با سعادت حسین علیه السلام در کربلا شربت شهادت نوشیدند سید جعفر حلى ضمن قصیده غرائى در مورد شجاعت عباس علیه السلام که از پدرش ارث برده بود گوید: بطل تورث من ابیه شجاعة 12ـ یحیى که مادرش اسماء بنت عمیس بود و یحیى در کودکى پیش از شهادت پدرش از دنیا رفت .اسماء قبلا زوجه جعفر بن ابیطالب بود پس از شهادتجعفر در جنگ موته ابو بکر او را تزویج کرد و محمد از او بوجود آمد پس از وفات ابو بکر على علیه السلام اسماء را بحباله نکاح خود در آورد. 13 و 14ـ ام الحسن و رمله مادرشان ام سعید دختر عروة بن مسعود ثقفى است. 15ـ16ـمحمد اصغر مکنى بابو بکر و عبد الله مادرشان لیلى دختر مسعود دارمیه و هر دو در کربلا بشهادت رسیدند. 17 تا 27ـ نفیسه،زینب صغرى،رقیه صغرى،ام هانى،ام کرام،جمانه،امامه،ام سلمه،میمونه،خدیجه،فاطمه که از زنان دیگر آنحضرت بودند و اعقاب على علیه السلام فقط از پنج تن از اولاد او یعنى حسنین علیهما السلام و محمد حنفیه و حضرت ابو الفضل و عمر میباشد (3) . پىنوشتها: (1) این کتاب تا کنون دو مرتبه بوسیله انتشارات فراهانى بقطع وزیرى و جیبى چاپ شده است . (2) این کتاب چهار مرتبه بوسیله انتشارات فروغى بطبع رسیده است. (3) ارشاد مفید جلد 1 باب 4ـاعلام الورى |
اصحاب على علیه السلامو لله در مالک و ما مالک لو کان من جبل لکان فندا و لو کان من حجر لکان صلدا. (على علیه السلام) على علیه السلام را اصحاب خاص و شیعیان فداکارى بود که در همه حال در راه محبت و طاعت او از بذل جان مضائقه ننموده و همواره مورد لطف و عنایت آنحضرت قرار گرفته بودند ذیلا بطور اختصار بشرح حال بعضى از آنان اشاره میشود. 1ـ مالک اشتر نخعى:تعریف و توصیف مالک خارج از آنست که در این چند سطر نوشته است اشاره مینمائیم.میفرماید یکى از بندگان خدا را بسوى شما (براى حکومت) روانه کردم که در روزهاى خوفناک نمیخوابد و در ساعات وحشت و اضطراب از برابر دشمن بر نمیگردد و بیمناک نشود و بر بدکاران از سوزاندن آتش سختتر است و او مالک بن حارث از قبیله مذحج است پس سخنش را بشنوید و فرمانش را در آنچه با حق مطابقت دارد اطاعت کنید فانه سیف من سیوف الله زیرا او شمشیرى از شمشیرهاى خدا است که تیزى آن کند نشود و ضربتش بى اثر نباشد (1) . آرى مالک سیف الله المسلول بود که با شمشیر آتشبار خود خرمن هستى منافقین را خاکستر مینمود و مقام شامخى داشت که على علیه السلام دربارهاش فرمود:لقد کان لى کما کنت لرسول الله یعنى مالک براى من چنان بود که من نسبت برسول خدا بودم اگر باین کلام امام توجه دقیق شود آنوقت میزان عظمت و علو منزلتمالک روشن میگردد. ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه میگوید اگر کسى سوگند یاد کند که خداى تعالى در میان عرب و عجم کسى را مانند مالک خلق نکرده است مگر استادش على بن ابیطالب را گمان نمیکنم که در سوگند خود گناهى کرده باشد زندگى مالک اهل شام و مرگ وى اهل عراق را پریشان نمود . رشادتهاى مالک در جنگ صفین غیر قابل توصیف است و معاویه او را دست راست على مینامید،پس از مراجعت از صفین على علیه السلام او را بفرماندارى مصر اعزام نمود و بطوریکه قبلا شرح داده شد در قلزم بوسیله نافع مسموم گردید. خبر شهادت وى على علیه السلام را بیاندازه متأثر نمود و براى آن شجاع بى نظیر بسیار گریه نمود و فرمود خدا رحمت کند مالک را و سپس فرمود مالک اگر کوه بود کوهى عظیم بود و اگر سنگ بود سنگى صلب و سخت بود مرگ او اهل شام را عزیز و اهل عراق را ذلیل نمود پس از این دیگر مثل مالک را نخواهم دید. 2ـ اویس قرنى:اویس بسیار عابد و عارف بود و او را از زهاد ثمانیه شمردهاند در یمن شتربانى مینمود و نفقه مادرش را بعهده داشت براى زیارت پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله از مادرش اجازه خواست که بمدینه سفر کند مادرش گفت برو ولى زیاده از نیم روز توقف منما! اویس که بمدینه رسید بخانه رسول خدا رفت ولى آنحضرت در مدینه حضور نداشت اویس پس از چند ساعت توقف در حالیکه بزیارت رسول اکرم صلى الله علیه و آله هم موفق نشده بود بیمن بازگشت،چون رسول خدا بمدینه آمد و وارد خانه شد فرمود این نور کیست که در اینجا مینگرم؟گفتند شتربانى بنام اویس از یمن آمده بود و پس از مدتى توقف مراجعت نمود فرمود این نور را در خانه ما بهدیه گذاشته است (2) . در مجالس المؤمنین است که پیغمبر صلى الله علیه و آله او را نفس الرحمن مینامید و میفرمود من از جانب یمن بوى خدا میشنوم سلمان عرض کرد این شخصکیست؟فرمود:ان بالیمن شخصا یقال له اویس القرنى یحشر یوم القیامة واحدة یدخل فى شفاعته مثل ربیعة و مضر،الا من راه منکم یقرءه منى السلام (3) . یعنى در یمن شخصى است که او را اویس قرنى گویند روز قیامت تنها محشور شود و در شفاعت او باندازه قبیله ربیعه و مضر داخل میشوند،هر که از شما او را دید سلام مرا باو برساند . اویس در صفین بخدمت على علیه السلام رسیده و بیعت نمود و در رکاب وى جنگ کرد و در همان جنگ بدرجه شهادت نائل آمد. 3ـ محمد بن ابى بکر:از اصحاب مخصوص على علیه السلام بلکه بجاى فرزند آنحضرت است که دربارهاش فرمود محمد پسر من بوده ولى از صلب ابو بکر است،در جنگهاى جمل و صفین در رکاب على علیه السلام رشادتها نمود و پس از صفین از طرف على بحکومت مصر منصوب شد و چنانکه سابقا اشاره گردید بدستور معاویه و حیله عمرو عاص مردم مصر بر او شوریدند و پس از کشتن وى جسدش را در شکم الاغ مردهاى گذاشته و آتش زدند. خبر شهادت او على علیه السلام را بى نهایت پریشان نمود زیرا علاوه بر اینکه محمد از یاران با وفاى على علیه السلام بود مادرش اسماء بنت عمیس هم زوجه آنحضرت بود،محمد هنگام شهادت 28 سال داشت و یک طفل هفت ساله از خود بیادگار گذاشته بود. اشعار زیر از محمد بن ابى بکر است که در حقانیت على علیه السلام و مذمت پدرش (ابو بکر) سروده است: یا ابانا قد وجدنا ما صلح ـاى پدر آنچه راه صلاح و درستى بود ما (در نتیجه پیروى از على علیه السلام) پیدا کردیم،زیانکار و رسوا است کسى که پدرش تو باشى. ـمرا از صلب تو بیرون آورد آن (خدائى) که مروارید را از آب شور (دریا) بیرون آورد. ـآیا تو (باین زودى) عهد خلافت را که پیغمبر مبعوث در غدیر خم (درباره على علیه السلام) فرمود و شرح داد فراموش کردى؟ ـآیا در آنروز پیغمبر احمد مختار درباره تو وصیت کرد یا در مورد آنکه درهاى خیبر را گشود؟ ـفرداى قیامت در محشر عذرت را چه میبینى (که خلافت را غصب کردى) واى بر تو چون حق آشکار شود. ـو از پروردگار آسمان بر تو رسوائى و خوارى باد هر زمانیکه کبوترى نوحه کند و یا بخواند (براى همیشه) . ـاى اولاد فاطمه شمائید پناهگاه من و بوسیله ولایت شما در محشر میزان اعمال نیک من سنگینى خواهد کرد. ـو چون دوستى و اخلاص من براى شما سالم و بى عیب باشد باکى ندارم چه سگى پارس کند (از مخالفت ابو بکر چه ضرر میرسد) . 4ـ میثم تمار:از خواص اصحاب على علیه السلام بوده و مورد توجه آنحضرت قرار گرفته بود و در دوستى و محبت خود نسبت بعلى علیه السلام ثابت وپایدار بود و بالاخره در راه محبت آنجناب بدستور عبید الله بن زیاد بدار آویخته شد و آن ملعون میثم را با وضع فجیعى بدرجه شهادت رسانید. على علیه السلام قبلا شهادت او را بدست ابن زیاد بوى خبر داده و حتى درخت خرمائى را که میثم بتنه آن بدار آویخته شده بود باو نشان داده بود و آن درخت کنار خانه عمرو بن حریث بود از اینرو میثم گاهگاهى میآمد بآن درخت آب میداد و در پاى آن نماز میخواند و بعمرو بن حریث میگفت من همسایه تو خواهم بود حق همسایگى را با من خوب بجا بیاور عمرو از سخنان میثم چیزى نمیفهمید و گمان میکرد او قصد دارد یکى از خانههاى اطراف منزل او را خریدارى کند ولى پس از آنکه میثم بدستور ابن زیاد بچوب آندرخت دار زده شد عمرو بن حریث متوجه مقصود میثم شد و دانست که منظور او از گفتن آن سخنان چه بوده است (5) ! 5ـ کمیل بن زیاد:از کبار تابعین و از اصحاب خاص على علیه السلام بود و عرفا او را صاحب سر امیر المؤمنین گویند چنانکه خودش هنگام سؤال از حقیقت بآنحضرت عرض میکند:الست صاحب سرک؟ دعاى کمیل مشهور است که على علیه السلام بوى تعلیم داده است. وقتى حجاج بن یوسف والى کوفه شد کمیل را طلبید و کمیل که میدانست حجاج او را خواهد کشت گریخت حجاج عطایاى طایفه و قوم کمیل را قطع نمود کمیل که چنین دید گفت من پیر شدهام و عمر من تمام میشود سزاوار نیست که قوم و خویشان من از دریافت عطایاى خود ممنوع شوند لذا خود را بحجاج تسلیم نمود حجاج گفت خیلى مایل بودم که بتو دست بیابم کمیل گفت از عمر من چیزى باقى نمانده لکن موعد خداوند است و پس از قتل هم حساب است و امیر المؤمنین علیه السلام نیز بمن خبر داده است که تو قاتل من هستى حجاج گفت تو در قتل عثمان شریک بودهاى و بدین بهانه دستور داد سرش را از بدن جدا نمودند و کمیل در نود سالگى بدرجه شهادت رسید (6) . 6ـ عبد الله بن عباس: (معروف بابن عباس) پسر عموى على علیه السلام و از اصحابو محبین آنحضرت بوده است.ابن عباس در علم انساب و فقه و تفسیر مهارت داشت و این افتخارات را در اثر شاگردى على علیه السلام بدست آورده بود،مرد موقع شناس و بصیر و یکى از رجال ممتاز بود بدینجهت هنگام انتخاب حکمین در صفین على علیه السلام او را تعیین نمود ولى مورد قبول سپاهیانش واقع نشد. ابن عباس از دوستداران و شیعیان حقیقى على علیه السلام بود و هنگام شهادت آنجناب خیلى متأثر و محزون بود و در اثر گریستن زیاد در اواخر عمر نابینا شد و بهمان وضع از دنیا رفت. 7ـ قنبر:غلام مخصوص على علیه السلام بود و حجاج بن یوسف او را دستگیر کرد و گفت تو بنده على بن ابیطالب هستى؟قنبر گفت من بنده خدا هستم و على هم ولینعمت من است.حجاج گفت از دین على تبرى و بیزارى بجوى قنبر گفت تو مرا راهنمائى کن بدینى که بهتر از دین على باشد . حجاج گفت حال که از دین او تبرى نمیجوئى پس هر گونه کشتن را اختیار میکنى بگو تا ترا بدانقسم بقتل برسانم.قنبر گفت اختیار با خود تست بهر قسم که تو مرا بکشى من هم ترا بهمان قسم (در روز قیامت) بقتل میرسانم و بالاخره بدستور حجاج بشهادت رسید. از حضرت صادق علیه السلام روایت شده است که قنبر على علیه السلام را خیلى دوست داشت و موقعیکه حضرت از منزل خارج میشد قنبر هم با شمشیر پشت سر او بیرون میشد یکشب على علیه السلام فرمود قنبر چرا پشت سر من میآئى؟عرض کرد بجهت آنکه مبادا صدمهاى بوجود مبارک تو وارد شود فرمود تو از اهل آسمان مرا حراست میکنى یا از اهل زمین؟عرض کرد بلکه از اهل زمین فرمود بدون اذن خدا اهل زمین نمیتوانند بمن صدمهاى برسانند پس قنبر برگشت (7) . 8ـ رشید هجرى:از اصحاب و محبان خاص على علیه السلام بود و روزى على علیه السلام باو فرمود اى رشید صبر تو چگونه خواهد بود که زنا زاده بنى امیه (ابن زیاد) ترا بخواهد و دستها و دو پا و زبان ترا قطع کند؟عرض کرد یا امیر المؤمنین عاقبت آمرزش و بهشت است؟فرمود اى رشید تو در دنیا و آخرت با من خواهى بود.و در روایت است که یکروز امیر المؤمنین علیه السلام با اصحابش بنخلستانى رفته و در زیر نخلهاى نشستند و اصحاب قدرى از آن رطب چیدند و خدمت حضرت گذاردند رشید عرض کرد یا امیر المؤمنین چقدر رطب خوبى است! على علیه السلام فرمود اى رشید ترا بهمین درخت آویزان میکنند از آن تاریخ به بعد رشید روزها نزد آندرخت میرفت و او را آب میداد روزى که رشید بکنار درخت رفت دید شاخه آنرا بریدهاند گفت حتما اجل من نزدیک شده است تا اینکه غلام ابن زیاد پیش رشید آمد و گفت امیر را اجابت کن رشید نزد عبید الله بن زیاد رفت آنملعون گفت از دروغهاى مولایت براى من نقل کن!رشید گفت بخدا من دروغ نمیگویم و مولایم هم دروغ نفرموده و بمن خبر داده که دستها و پاها و زبان مرا قطع خواهى نمود. عبید الله گفت بخدا الان ما او را تکذیب میکنیم آنگاه دستور داد دستها و پاهاى او را قطع کنند ولى زبانش را نبرند پس او را با دست و پاى بریده میان بازار آوردند و او از امور عظیمه مردم را خبر میداد تا اینکه ابن زیاد دستور داد زبانش را هم قطع کردند و بهمان شاخه نخله بدار آویختند (8) . 9ـ سهل بن حنیف:از دوستداران مخلص على علیه السلام بود و در صفین جنگهاى سختى نموده و پس از مراجعت از صفین در کوفه وفات نمود،سهل در زمان رسول اکرم نیز در غزوات شرکت جسته و جزو چند نفرى است که در احد از پیغمبر صلى الله علیه و آله حمایت نموده است شخص مورد اطمینانى بود و على علیه السلام در موقع حرکت ببصره براى جنگ جمل او را در مدینه بجاى خود گذاشته بود. 10 و 11ـ صعصعة بن صوحان و زید بن صوحان:این دو برادر هم از اصحاب خاص على علیه السلام بودند زید در جنگ جمل شهید شد.موقعیکه معاویه بکوفه آمده بود صعصعه روزى در کوفه بمعاویه گفت دلم نمیخواست ترا خلیفه ببینم معاویه گفت حالا که مرا خلیفه میدانى برو بالاى منبر و على را سب کن! صعصعه بمنبر رفت و گفت اى مردم معاویه بمن چنین گفته است ولى من لعن میکنم معاویه را و کسى را که على را لعن کند حاضرین مسجد نیز آمین گفتند. 12ـ عمار یاسر:عمار در زمان عمر والى کوفه بود و در کوفه بنشر فضائل على علیه السلام مىپرداخت چون عمر این خبر را شنید او را معزول نمود عمار بمدینه آمد عمر از وى پرسید آیا از اینکه معزول شدى غمگینى؟عمار گفت مسرور نبودم بمنصوب شدن از جانب تو در اینصورت چگونه محزون مىشوم بمعزول شدن؟عمار در صفین پس از جنگهاى سختى که نمود بشهادت رسید و در آنهنگام سنش متجاوز از نود سال بود و على علیه السلام از مرگ او بسیار اندوهناک شد. على علیه السلام اصحاب دیگرى نیز مانند حجر بن عدى و قیس بن سعد و عدى بن حاتم و امثالهم داشته است که در همه حال مورد اطمینان و اعتماد وى بودهاند. پىنوشتها: (1) نهج البلاغه از نامه 38 (2) ناسخ التواریخ کتاب صفین ص 195 (3) منتخب التواریخ ص 154 (4) از کتاب تحفه ناصرى (5 و 6) ارشاد مفید (7) بحار الانوار جلد 42 ص 122 (8) منتخب التواریخ ص 160 |
مهدی در انتظار شیعیان حقیقی علی علیه السلام
أین مثل مالک؟ أین عمار؟ أین ذوالشهادتین؟
کجاست مثل مالک؟ کجاست عمار؟ کجاست ذوالشهادتین؟
دیرگاهی پیش بود که صدای گلایه علی (ع) در حد فاصل کوفه و شام برخاست.آن هنگام که مالک اشتر و عمار و ذوالشهادتین، یعنی یاران صدیق علی (ع) به شهادت رسیده بودند و علی تنها مانده بود. سئوالی که جوابی در پی نداشت.
روزها برآمدند و شبها فرو رفتند. روزگار دیگری آمد. روزی به بلندای روزگار،عاشورا!
آن روز هم، امام دیگری بود و ندای دیگری:« هل من ناصر ینصرنی؟ » این ندا هم زمانی بر آمد که ابوالفضل علمدار، علی اکبر، حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و ... در برابر چشمان حسین (ع) به خون غلتیده بودند و او سرداری بود تنها مانده . پس سئوال همان سئوال بود، جواب هم همان جواب : سرهای فروافتاده، دستهای به عقب کشیده شده، چشمان شرمزده و خجلت زده ای که به دنبال محل فراری چون زمین هستند نا از تیررس نگاه امام فرار کنند. بجز 72 تن؟! همین !
آیا جواب سؤالی بدان عظمت، سئوالی که زمین و زمان، فرشتگان و ملایک برای جوابش هروله می کردند، همین بود؟!
نه ! نبود !و از همین رو بود که علی جوابش را از محراب با فرق خونینش گرفت و حسین بر سر نیزه !
آن روزگار گذشت و امروز، روزگار دیگری است. امروز نیز روز امام دیگری است. اما همچنان همان سئوال باقی است :
- کجاست یاریگری که به یاری امامش بشتابد؟
و جواب نیز همان ! سکوت !خجلت ! غلفت ! ترس !
دیگرگاهی است که هر روز ندایی در صحن دل شیعیان می پیچد :
« کجاست یاریگری که به یاری مهدی بشتابد؟!»
و ما همچنان چشمان شرمزده و گنهکار، اما مشتاقمان را به زمین دوخته ایم. سر به جانب دیگری گردانده ایم و دستانمان را به کار دنیا مشغول داشته ایم ! و او هر روز دلتنگ عاشقی، منتظر یاریگری ، با گلویی بغش آلود، چشمان امیدوارش را که از نگرانی برای شیعیان اشک آلود است به آسمان دوخته :
- پس کی ؟
آری !امروز دیگر آن روزگار نیست، که این آخرین حجت خدا، بقیه الله الاعظم (عج) هم به سرنوشت اجداد اطهرش دچار گردد.
او در پس پرده می ماند تا آنگاه که مالک ها، عمارها، حبیب ها و ابالفضل هایش را پیدا کند.
اومانده است تا زمین خدا ،از حجت خالی نماند و ظهوراو محقق نمی شود مگر به حضور مالک ها،عمارها، و حبیب ها.
به راستی ! ما که ادعای علوی بودن را بر سینه داریم و چشم به راه قیام مهدی (عج) هستیم،
هیچ با خود فکر کرده ایم که امروز هم ندای أین مثل مالک، أین عمار، أین ذوالشهادتین علی (ع) از حنجره فرزندش مهدی (عج) در فضا طنین انداز است !
هیچ با خود فکر کرده ایم که امروز مهدی (عج) بیش از هر کس دیگر،در انتظار منتظران واقعی خویش است ؟!
هیچ با خود فکر کرده ایم که آیا این ندای حضرت را پاسخ دهنده ای هست؟
افسوس که پاسخ دهندگان بسیار اندکند.
افسوس که اگر شیعیان واقعی علی (ع) اندک نبودند، فرزندش در پرده غیبت باقی نمی ماند.
آری، آن هنگام که ندای «فزت و رب الکعبه» علی (ع) در محراب مسجد کوفه طنین انداز شد،
چشمانش نگران چنین روزهایی بود.
روزهایی همچون امروز که زمان بی تاب ظهور فرزندش و مکان بی قرار شنیدن ندای «أنا المهدی» اش می باشد.
آیا او را جوابگویی هست؟
شیعیان علی !
درک این حقیقت را به کدامین لحظه واگذارده ایم؟ فرصت ها از دست می رود.
شاید از هنگام ظهور اندکی بیش نمانده باشد !
لحظه ها از دست رفت،
عمرما بر باد رفت
هر که مرد راه هست !! یا علی